هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

هوراااااااااااا بهار اومد دوباره رفتیم شهربازی

بهار اومد و دوباره برنامه رفتن به شهربازی از سر گرفته شد . دو روز قبل وقتی شنیدی زن دایی فهیمه و ارتین میرن شهربازی گیر دادی که من رو هم ببرین آخه تو زمستون بخاطر سردی هوا این برنامه حذف شده بود و فراموشش کرده بودی اما دوباره یاد ایام افتادی و میگی من رو ببرید شهربازی... از صبح با خودت قرار گذاشته بودی که بابا حمید شما رو ببره شهربازی ( من و بابایی بی خبر بودیم ) صبح زنگ زدم خونه تا ببینم داری چکار میکنی ، بهم گفتی قراره بابایی شما رو شب ببره شهربازی ! ساعت ۵/۲ اومدم خونه و ناهار خوردم و خواستم یک چرت کوچولو بزنم ، واست کامپیوترت رو روشن کردم و برنامه تام و جری گذاشتم اما نگذاشتی بخوابم آخه گفتی : مامان جون صندلی ام رو بکش...
29 فروردين 1390

تجربه سومین بهار در کنار هلیا جونم در نوروز 1390

عسلم ، جیگرم ، طلای مامان ، نازگلم ؛ هلیای عزیزم : من و بابایی از اینکه ، تحویل سالهای 88 - 89- 90 رو  در کنار تو جشن گرفتیم خیلی خوشحالیم ، البته امسال سال تحویل ساعت 2/50 دقیقه صبح بود و تو خواب بودی اما من و بابا حمید اومدیم کنارت نشستیم تا سه نفره عید 90 رو جشن بگیریم................ این هم عکسهای نوروز 1390 که عمو حسین ازت گرفته :   نوروز 90 هم از راه رسید و چقدر روزها ، هفته ها و ماهها در کنار هلیا جون و بابا حمید زود سپری میشن و من بابت لحظه لحظه این روزهای خوش  زندگی ام خدا رو شکر میکنم . من واسه جبران اینکه سال قبل عید نداشتیم ( بابای مهربون من فوت کرده بود ) امسال در تکاپوی بیشتری بودم یک ماه مونده بود به ...
28 فروردين 1390

ماجراهای هلیا و نی نی

اولین عروسک یا بهتره بگم اولین  اسباب بازی که واست خریدم 4 ماه قبل از بدنیا اومدنت بود که رفتم فروشگاه بن ناصر در پاساژ لادن و یک عروسک به شکل نوزاد خوابیده واست خرید کردم ... قبل و بعد بدنیا اومدنت کلی اسباب بازی و عروسک به داشته هات اضافه شد اما هیچ کدوم جای عروسک نوزاد که بهش میگی( نی نی ) رو واست نگرفت ... این هم یک نمونه اش( نوروز سال نود ) ... برو ادامه مطلب بقیه داستان رو بخون .... فرشته کوچولوی من علاقه خاصی به این عروسکت داری ، خیلی دوستش داری ، همه جا همراه خودت می بری ، سر سفره اول غذای نی نی رو میدی بعد خودت می خوری ،موقعی که قاشق رو می بری سمت دهان نی نی خودت صدای خوردن غذا رو در میاری  همممممممممممممممممممم...
28 فروردين 1390

خاطره سفر به مشهد (بدرقه مادرجون رقیه و دایی مهرداد واسه سفر حج عمره)

17 فروردین 1390 مادرجون رقیه و دایی مهرداد رفتن سفر حج و ما تا مشهد اونها رو همراهی کردیم و روز بعد برگشتیم بجنورد... این عکس رو اسفند سال قبل تو حرم امام رضا (ع) ازت گرفتیم : دختر نازم : سه شنبه شب تو رو که خوابوندم لباسها و وسایلهای لازم واسه سفر رو جمع و جور کردم و خوابیدم . ساعت 8 صبح روز چهارشنبه 17 فروردین سال 1390 به زور از خواب بیدارت کردم و لباسهات رو عوض کردم  و بابا حمید ماشین رو روشن کرد و رفتیم خونه مادر جون رقیه . دایی مجتبی و زن دایی فهیمه با آرتین کوچولو  هم با ماشین خودشون اماده بودن بیان مشهد . مادر جون رقیه و. مادر کبری ماشین ما سوار شدن ، دایی مهرداد و خاله ثریا هم ماشین دایی مجتبی و بالاخره ساعت 10...
28 فروردين 1390

خاطره اولین مسافرت هلیا جون

نازگل مامان وقتی 4 ماه و 26 روزت بود واسه اولین بار با هم رفتیم مسافرت . بابا حمید - من - هلیا - دایی مجتبی و زن دایی فهیمه . 4 فروردین سال88 حرکت کردیم به سمت خونه عمه فاطمه یک شب اونجا موندیم بعد رفتیم شاهرود و گنبد یک شب هم خونه دانشجویی نادر که خالی بود موندیم و روز بعد رفتیم به سمت شمال شب بعد خونه اعظم خانم ( خواهر زن دایی ) موندیم که خیلی بهمون خوش گذشت روز بعد حرکت کردیم به سمت تهران . این عکس رو بابا حمید ازت گرفته تو جاده هراز ، شما رو گذاشته پشت شیشه ماشین ببین : سه روز هم تهرون بودیم مسافرت خیلی خیلی خوش گذشت چون بی نهایت بچه خوبی بودی و اصلا اذیتم نکردی ، فقط وقتی رفتیم پارک ملت تهران رقص اب ببینیم گریه کردی و من و ب...
28 فروردين 1390

خاطره خرید کالسکه کوچولو واسه عروسک هلیا جون

دختر نازم اسفندسال  قبل یعنی وقتی یکسال و 4 ماهه بودی یک روز تقریبا افتابی که هوا کمی گرمتر شده بود من و شما و اکرم جون رفتیم خیابون خرید . چون راه رفتن رو کامل یاد گرفته بودی اصلا نیومدی بغلم و همش این ور و اون ور می دویدی و من و اکرم جون هم دنبالت... خیابون امیریه یهو دیدم رفتی داخل فروشگاه اسباب بازی فروشی و سریع با یک کالسکه کوچولو اومدی بیرون. گفتم اِاِاِ این رو از کجا برداشتی بگذارش سر جاش ... ولی بیفایده بود و شما باسرعت بیشتر راهت رو ادامه دادی به اکرم جون گفتم شما برو دنبال هلیا تا من پول کالسکه رو حساب کنم . رفتم داخل فروشگاه و فروشنده داشت می خندید خلاصه پولش رو دادم و اومدم پیشت . تو خیابون شلوغ و پر ازدحام با اون قد...
28 فروردين 1390

استرس های مامانی واسه واکسنهای هلیا خانوم

هلیای گلم  صبح روز بعد بدنیا اومدنت ، روی تخت بیمارستان بنت الهدی دراز کشیده بودم و داشتم بهت  که تو تخت کوچولوی کنارم خوابیده بودی نگاه میکردم که پرستار اومد و گفت سریع آستین دست راست نی نی ها رو بزنید بالا واسه واکسن . وااااااااااای خدای من کمک ! من که تحمل دیدن امپول زدن به هیچ بچه ای رو نداشتم حالا باید دست بچه خودم رو نگه دارم تا واکسن بزنن. دیدم هیچ راه فراری ندارمممممممممممممممممممممممممممممممممم و درحالی که بغض کرده بودم بغلت کردم و سعی کردم از خواب ناز بیدارت کنم تا اولین درد واکسن رو بچشی . مرتب داشتم به بقیه نوزادها نگاه میکردم تا ببینم گریه هاشون چقدر طول میکشه که خیلی زود نوبت ما رسید ، آستینت رو زدم بالا و دس...
28 فروردين 1390

بوس و نوازش مامانی

فرشته کوچولوی من وقتی از سر کار میرسم خونه میبینم که چقدر از دیدن من ذوق میکنی خیییییییییییییییییییییییییییییلی لذت می برم و سرشار میشم از عشق  از شادی و غرق در بوسه ات میکنم اما هیچوقت از بوس و نوازش کردنت سیراب نمیشم هیچ وقت . گاهی ته دلم غمگین میشم که ای کاش همیشه کنارت بودم و رنج دوری رو تحمل نمیکردیم ........................ الهی فدات ژست گرفتنت بشم عزیزمممممممممممممم هلیا جونم وقتی میام خونه تا فرداش که دوباره میرم سر کار یک لحظه هم حاضر نیستی از من جدا بشی همش میشینی روی پام و دو تا دستهای کوچولو و نازت  رو میگذاری روی دو طرف صورت من و به چشمام نگاه میگنی و میگی مامانم میشی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من هم میگه بله...
28 فروردين 1390

چطوری زحمات اکرم جون رو جبران کنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پرنسس کوچولوی مامان و بابا ، می خوام درباره کسانی که واسه بزرگ کردنت خیلی خیلی زحمت کشیدن باهات صحبت کنم ، من و بابایی کارمندیم و ازطرفی هم دلمون نمیاد تو رو از نوزادی بگذاریم مهد کودک ، واسه همین از اطرافیان کمک گرفتیم که در این میون دختر خاله مهربونت اکرم جون خیلی زیاد شرمنده مون کرد و مراقبت بوده . دختر نازم من تمام سعی ام رو میکنم تا قطره ای از اقیانوس محبتهای اکرم جون رو به امید خدا جبران کنم اما تو هم یادت باشه بزرگتر که شدی دین خودت رو به اکرم جون ادا کنی و قدردان زحماتش باشی ....   هلیای عزیزم 8 ابان که بدنیا اومدی دو ماه بعد از اداره تماس گرفتن گفتن برگرد سر کار ، در حالی که من طبق قانون 6 ماه مرخصی زایمان داشتم با کلی...
28 فروردين 1390

سیزده بدر

عصر روز دوازدهم فروردین رفتیم خونه مادرجون تا برنامه روز سیزده بدر رو بریزیم .هلیا جون تو راه تو بغلم خوابت برد و از ساعت 8 تا 11 شب خوابیدی . وقتی رسیدیم خونه مادر جون آروم گذاشتمت رو زمین تا بخوابی . خاله فاطمه و شوهرش محمد اقا و پسرش حسین اومده بودن خونه دایی مجتبی ( طبقه پایین ) من هم رفتم اونجا و باآرتین جون کلی بازی کردم بعد اومدم بالا و منتظرشدیم تا مهمونهای دایی مجتبی برن و درباره سیزده بدر تصمیم بگیریم . خلاصه ساعت 10 مهمونهای دایی رفتن و اونها اومدن بالا و تصمیم بر آن شد که بریم خونه باغ روستای مرز که بابا حمید تازه کار بنایی اش رو تموم کرده و وسایل مادرجون کبری اونجاست ( البته وسایلش جابجا نشده ). وقتی درباره ساعت حرکت صحبت...
22 فروردين 1390